نمیدونم چرا ولی یادآوری این خاطرات یه کم دلتنگم کرد شاید بعدا ادامه دادم ولی الان دیگه نمینویسم. ماه پیش تو آزمون نظام مهندسی شرکت کردم.واسه گرفتن پایه نظارت و طراحی.از طراحی چشمم آب نمیخوره.فکر کنم سختترین امتحان عمرم بود.فکرشو بکنید ۱۰ ساعت (۲ ساعت به خاطر یه اشکال تو سوالات و حل اون وقت اضافی دادن بهمون)رو صندلی بدون پشتی بشینی و یه آپارتمان ۴ طبقه و هر طبقه دو واحد با یه پارکینگ پر ماشین به اضافه زیرزمین با انباری رو از بیخ اونم نه با کامپیوتر بلکه دستی طراحی کنی....!خدایا بعد این همه عذاب کاش قبول بشم.دعام کنید.خیلی احتیاج به این موفقیت دارم. میخواستم تو آزمون کارشناسی دادگستری معماری هم شرکت کنم که فهمیدم باید از رو مدرکم ۵ سال بگذره.انشالا ۱٬۵ سال دیگه.! سه هفته تمام هستش که میخوایم بریم خونه مادرشوهرم اما باور میکنید هرچی زنگ میزنیم میگن خونه نیستیم.والا من باشم میگم بابا تا حالا ۱۰ بار زنگ زدن که بیان خوب یه روز بشینیم خونه بگیم تشریف بیارید.ولی انگار نه انگار.... البته واسه من دیگه اهمیتی نداره.چون بعد این مدت عادت کردم که هیچ انتظاری نداشته باشم ازشون.ولی همسری خوب هر چی باشه خونوادشن دوست داره بهش اهمیت بدن سراغشو بگیرن.وقتی خبری ازمون نیست نگران بشن ولی کو......؟ دیشب چشاش یه جورایی نمناک شده بود.مرد به اون گندگی کم مونده بود گریه کنه.اعصابم بهم ریخت اخه طاقت گریشو ندارم.میگه چرا هیچکس به خودش زحمت نمیده در خونه مارو باز کنه.... خونواده همسری(البته از اونجایی که پدرشوهرم فوت کردن و مادر شوهرم هم مسن هستن همه امورات دست ۲ تا از خواهر شوهرام هست که یکی متاهل و یکی هنوز مجرده از منم ۷ سال بزرگتره و از همسری ۳ سال) کلا خیلی خیلی خیلی خونسرد و بی تفاوت هستن.مخصوصا نسبت به پسرها و عروسها. شاید بعضیا فکر کنن این چه خودشو تحویل میگیره حتما ایراد از طرف شماست.ولی نه بخدا خوب صددرصد من هم یه ایرادایی دارم ولی کلا اونا خیلی بیتفاوتن.سر عروسی ما همسری مجبور شد مراسم مردونه رو بندازه خونه همسایه با اینکه خونه خودشون به اندازه کافی جا داشت اما گفتن ما حوصله جمع و جور کردن نداریم.فداش بشم همسری دیگه کم مونده بود پشیمون بشه از مراسم اما میگفت آرزومه تو همچین روزی دوستا و فامیل اطرافم باشن.خلاصه دست همسایمون درد نکنه که با کمک اونا به خیر گذشت.حالا این یه نمونه هست از خونسردی هاشون.... و اما همسری من یه مهندس عمران خوش قد و بالا(یه کم تفاوت قدمون زیاده)فوق العاده مهربون و دل نازک ولی کلا بنا به ساختار خانوادگی ظاهر سردی داره.یعنی باید کنارش باشی تا پی به درون فوق العادش ببری.حساس و زود رنجه.خیلی به همه و من احترام میذاره.از به زبون اومدن کلمات زشت و ناامید کننده بدش میاد.خیلی حمایتم میکنه همیشه کنارمه.از جهت تحصیل و تفریحات شخصی من هر امکانی از دستش بیاد واسم فراهم میکنه.در کل هیچ وقت محدودم نمیکنه.خوب به قول خودش من هم مراعات همه چیزرو میکنم.میدونه که میتونه بهم تمامو کمال اعتماد کنه.عاشق دسپختمه(البته فداش بشم شایدم تحمل میکنه). تنهاترین که نه اما بزرگترین ایرادش اینه که قدرت بیانش ضعیفه.وقتی ناراحته از چشماش خونده میشه اما نمیتونه حرف دلشو بزنه و خودشم خیلی از این وضع ناراحته.خیلی جاها حقش ضایع میشه تا حدی که ضربه های زیادی هم دیدیم(اخه از لحاظ کاری با برادرشوهرم شریکه).دست خودش نیست نمیتونه.اگه راه حلی دارید لطفا بگید! بعضی وقتها اونقدر واسه همسرم ناراحت میشم که با اینکه تو زندگیم خیلی خوشبختم عاشقشم تحمل ناراحتیشو ندارم ترجیح میدم همه چیزرو رها کنم برم تا اون عذاب نکشه.بره با اونا زندگی کنه(هر چند به گفته خودش همیشه شرایط این بوده)چون میدونم عمده مشکل اونا منم.البته نه شخص من بلکه عروس بودنمه.آخه میدونید جالب اینجاست من با اینکه با همسرم یه آشنایی قبل ازدواج داشتیم اما واسطه این آشنایی خودشون بودن .یه بار مفصل مینویسم.حالا نمیدونم چی شده که من شدم آدم بده.شایدم به قول همسری اون موقع یه دوست بودی و غریبه حالا شدی عضوی از خونواده(آخه اونا معمولا با دوستاشون خیلی خوبن!)از این جهات خیلی خسته ام.... بعدا از خصوصیات خودمم مینویسم تا منو هم بهتر بشناید.اما شاید مجبور بشم رمزی بنویسم.