سکوت پاییزی من

من یه دختر پاییزم که ...

سکوت پاییزی من

من یه دختر پاییزم که ...

روزهای سیاه و سفید....

دلم نوشتن می خواد.اما نمی دونم از کجا شروع کنم.....این هفته برای ما خیلی بد بود.بدتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم. جمعه هفته پیش بود که از صبح آماده شدیم تا بریم مراسم چهلم پدر شوهرٍخواهر شوهرم.جایی که باید می رفتیم با شهر ما 1 ساعتی فاصله داشت.رفتیم و رسیدیم و مراسم هم تموم شد و برگشتیم.قبل برگشتن اونجا یکی از برادرهای همسری که اونها هم یه شهرستان دیگه هستن دیدیم.همگی خوشحال بودیم.آخه خانومش اجازه رفت و آمد نمیده بهش و همه دیر به دیر می بیننش.بیچاره دور از چشم خانومش اومد و با همه احوال پرسی کرد.(البته تو ضیح بدم که این خواهر و برادر همسری دو تاشون هم عروس و داماد یه خونواده شدن.یعی خواهر شوهرم با پسر اونا ازدواج کرده و برادر شوهرم هم با دخترشون.)خلاصه ما برگشتیم و اومدیم خونه مامان اینا تا مامان شام درست کنه همسری گفت من یه کم بخوابم.ساعت حدود 8 شب بود موبایل همسری زنگ خورد.دیدم اسم برادر شوهر خواهر همسری افتاده.نگران شدم.بیدارش کردم تا جواب بده.یهو دیدم رنگ همسری مثل گچ سفید شد و داد زد یا ابولفضل و دیگه نتونست چیزی بگه.مامان زودی براش آب آورد و به زور حرف زد که داداشم اینا تو راه برگشت تصادف کردن.(همون برادر شوهرم که گفتم)گفتم خوب چی شده؟گفت نمی دونم معلوم نیست.نزدیکیهای شهر خودشون دارن می برنشون بیمارستان.زودی زنگ زدیم به یکی از دوستای همسری که اونجا زندگی می کرد که بره خبر بیاره.اما خبری نشد که نشد!که دوباره زنگ زدن که احمد یعنی برادر شوهرم فوت کرد! باورم نمی شد.خیلی جوون بود!چه طور ممکنه!همسری حال خوشی نداشت.تا حالا اینجوری گریه کردنشو ندیده بودم!مگه می شه یه انسان اینقدر مظلوم باشه.به خدا خیلی اروم با شخصیت و ماه بود.من شخصا خیلی نسبت بهش احترام قائل بودم.اما رفت! جنازه رو آوردیم شهر خودمون.واقعا مراسمی که در شان خودش بود برگزار شد.تشیع جنازش اونقدر ازدحام بود که نگو.چون خودش با اینکه فقط ۴۸ سالش بود اما شهره عام و خاص بود به خاطر طرز برخوردش!همش سعی کردم کنار همسری و مادرشوهرم باشم.آخه داغشون واقعا سنگینه.باور کنید کاش فقط سر یه سوزن به یکی بدی می کرد تا آدم می تونست نسبت بهش کینه داشته باشه.اما نبود.تحصیلکرده،آقا به تمام معنا!اما بدیش این بود که یه زن بی شخصیت گیرش افتاده بود.همکاراش حتی به همسری گفته بودن بیچاره از دست زنش خیلی عذاب کشید.اونقدر که خودش با شخصیت بود همسرش متاسفانه نه....! قربانی یه ازدواج فامیلی یا یه رودربایستی مسخره شده بود.تصادفش هم در کمال ناباوری می دونید علتش چی بود؟بچه هاش می گفتن مامان پشت نشسته بود.واسه بابا میوه پوست کند تا بده. بابا گفت دستم نمی رسه یه کم بیا جلو .مامان گفت مشکل خودته.خم شو بگیر!اونم تا دستشو بیشتر دراز می کنه عقب کنترل ماشین از دستش می ره و چپ می کنه و چون کمربندشو به خاطر گرفتن میوه یه لحظه باز کرده از ماشین پرت می شه بیرون!به همین سادگی!...... خوب یادمه پارسال یواشکی و دور از چشم زنش اومد خونه ما.بهمون کادو داد و کلی معذرت خواهی کرد که من از شما شرمنده هستم که تو این ۴ سال تا حالا نیومدم خونتون.منم گفتم این چه حرفیه خونه خودتونه هر وقت تشریف آوردین قدمتون روی چشم.اولین و آخرین بار اومدنش بود!ولی من که سهله حتی برادرا و خواهرا و مادرش خونشونو ندیدن! واقعا من از رفتارای این زن تو حیرتم!اصلا یه قطره اشک از چشمش نیومد!آدم هم اتاقیش باشه حداقل یه قطره اشک میریزه چه برسه به همسر!یعنی 17 سال زندگی هیچ حرمتی نداشته؟! اصلا نذاشت دست مادر شوهرم و خواهرا به بچه ها بخوره.بیچاره ها تو حسرت موندن.خودش هم اصلا تو مراسم نیومد!هنوز هم تو حیرتم!درسته من خودم هم از دست خونواده همسری ناراحت می شم.اما این دیگه چیزی نیست که بخوای تلافی کنی.احمد دیگه نیست!خیلی دلم می خواد برم بگم وقتی میشستی همه جا می گفتی من بدبخت شدم که با این ازدواج کردم حالا که مرد خوشبختی؟!نعمت بزرگی دستش بود که قدرشو ندونست! به همه اونایی که مشکل دارن می خوام بگم قدر لحظه هاتونو بدونید.آدم از یه لحظه بعدش خبر نداره!سخت نگیرید به خودتون و همسرتون.همسراتونو اونطوری که هستن بپذیرید.ناشکری نکنید!شاید بعد مثل این اتفاق دیر باشه....... بچه ها لطفا برای شادی روح برادر همسری که انسان خیلی بزرگی بود یه فاتحه بخونید!
نظرات 21 + ارسال نظر
مهیسا شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 16:16 http://http://mosafer25.blogfa.com

وایییییییییییی لیلی جون از ته قلبم بهت تبریک میگم.درک میکنم داغ عزیز خیلی سختهههههههه.خیلیییییییی.من کشیدمعجب زنی.خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

مرسی گلم.لطف کردی.خدا رحمتش کنه.

آذین شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:15 http://aufregend.blogfa.com

عزیزم مو به تنم سیخ شد
باور کن از مظلومیتش گریه ام گرفت
تسلیت می گم ان شالله غم آخرتون باشه
روح اش قرین رحمت
خدا بیامورزتش
بقای عمر شما کنار عزیزاتنون

مرسی عزیزم.لطف کردی.خدا همه رفتگانو بیامرزه.

[ بدون نام ] یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 00:38

وایییییییییییی لیلی جون شرمنده من به جای تسلیت نوشتم تبریکبه خدا شرمندم عزیزم

ةآره عزیزم متوجه شدم.اشکال نداره خوب آدم اشتباه می کنه دیگه!

سایه همسر اول دو مرد یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:01

سلام لیلای عزیزم
اونقدر باهات حرف دارم که شاید بتونم اندازه چند صفحه برگه آ 4 تایپ کنم. خیلی متاثر شدم. خدا رحمتشون کنه. من فاتحه خوندم. حیف از این مرد با ارزش که گیر زن بی ارزشی افتاده بود. بنده خدا ...
ان شاء اله با ائمه محشور بشن.
منهم باهات موافقم که همسر هر چقدر هم که ناسازگارباشه دیگه انسان که هست؟؟؟ جاریت شاید حالا قدرهمسر خدا بیامرزش رو بدونه....
کمک همسرت کن که این مصیبت رو تحمل کنه. باهاش باش.... اینروزها خیلی بیشتر از سابق بهت نیاز داره لیلا جان.
خدا بهتون صبر بده نازنینم....

امیدوارم زنش دیگه الان به این واقعیت پی ببره که چه چیزیرو از دست داده!من و همسری بعد این جریان تصمیم گرفتیم بیشتر قدر با هم بودنو بدونیم.از سر مسائل بی اهمیت راحتتر بگذریم و سعی کنیم همیشه در کنار هم شاد باشیم.

مونا یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:42

آخی خدا رحمتش کنه

مرسی خانومی.خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.

شیرین یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:40

خدا بیامرتش لیلا جون .
خوب زودتر میگفتی براش نماز میخوندیم. لابد زنش الان تو دلش شاده و خوشحال اما بزار دو ماه بگذره تازه میفهمه چه بدبختی گریبانگیرش شده

مرسی گلم.آره به نظر من ما هر چی هم بگیم زن باید مستقل باشه و ...اما مرد تاج سر یه زنه.همین طور زن برای مرد.خدا سایه همه همسرارو بالا سرمون نگه داره.

حدیث یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:57

واقعا تسلیت میگم آدمای مظلوم همیشه اسیر دست ظالم میشن خدا رحمتش کنه

مرسی گلم.خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.

بی نام یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 http://nefrrat.blogfa.com

واااای لیلا باورم نمیشه
به همین سادگی رفت؟
خدایا
موهای بدنم سیخ شد
خدا رحمتش کنه
تسلیت میگم

آره عزیزم.میبینی مرگ تو دو قدمی ماست و ما هیچ وقت فکرشو نمی کنیم.

سحر یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:10 http://ashsheghetam.blogsky.com

کاش منم به همین سادگی بمیرم...
خدا رحمتش کنه وبه شما و شوهرت صبر بده عزیزم

خدا نکنه عزیزم.انشالا 100 سال زنده باشی.ممنون گلم.

رها دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 http://hamsare2vvom.persianblog.ir/

روحش شاد...

ممنون گلم.

مامان سامیار دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 16:10

لیلا جون دوست خوبم بهتون تسلیت میگم انشالا خدا همسرتوبرات نگه داره وهمیشه درکنارهم روزای خوبی داشته باشین واقعا متاسف شدم

ممنون خانومی لطف کردی.

مامانی سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 http://www.amin3366.blogfa.com

به پسر کوچولوی من هم سر بزن تا خوشحال بشه
ممنون

به روی چشم.ممنون که سر زدین.

آری سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 http://ary-f.blogfa.com

روحش شاد
حتماًهمین طوری بوده که تعریف میکنی
اما خانمی بعضی وقتا بعضی آدما خوبن اما برادر شوهر خوبی هستن یا پدر خوبی هستن اما نمی تونن شوهر خوبی هم باشند به هر حال یه جایی مشکل هست که اون زن اینجوری عمل کرده و در هر اختلافی نمی تونه یکی کاملاً بی نقصیر باشه تا پای درد دل اون زن ننشستی قضاوت نکن
مسلماًاون هم حرفهایی واسه گفتن داشته
ولی مرگ ساده ای بوده میتونست اتفاق نیوفته اگه ادما میتونستن یه ثانیه بعد رو ببینن

اتفاقا من همینطوری فکر میکنم.صد در صد اشتباه از طرف اینا هم بوده که جاریم اینطور رفتار می کرده.اما من می گم همه چیز به کنار زندگی زناشویی خواه نا خواه یه حرمتهایی ایجاد می کنه که ادم باید نگهش داره.

آری سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:38 http://ary-f.blogfa.com

لطف میکنی با اجازه منم میخوام لینکت کنم ممنون از رمز

خواهش می کنم مایه افتخاره برای من!

شیرین چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:32

چرا هیچکس مثل من حال ن.شتن نداره؟؟؟

آره خانومی اصلا حالم خوش نیست.

بی نام چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 http://nefrrat.blogfa.com

به به به
قالب نو مبارک
خیلی قشنگه

مرسی گلم.یهو زد به سرم تغییرات بدم.

سحر چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 http://ashsheghetam.blogsky.com/

سلام خانوم
قالب جدید مبارک
خیلی شیکه عزیزم

مرسی گلم.با چشمای قشنگت می بینی!

لبخند بانو شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:22 http://labkhandam.blogsky.com/

خدا رحمتش کنه...خیلی سخته آدم خوبی از این دنیا بره...
واقعا که چه همسری...
ما هم تو اقواممون یه جوونمرگ داشتیم 35 سالش بود...5 سال بود ازدواج کرده بود ولی معلوم بود از زندگیش راضی نیست ولی اصلا حرف نمی زد و از زندگیش چیزی نمیگفت...تو 35 سالگی سکته کرد از ناراحتی...
زن بد و مرد بد و خدا نصیب هیچ بنی بشری نکنه که آفت عمره

خدا همشونو رحمت کنه.قدیمیا درست گفتن که خدا آدم اهل قسمتت کنه!

Milad Bazi Saz شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:17 http://www.milad-bazi-saz.persianblog.ir


Loading… ████▒▒ 10% Loading… ████▒▒ 20% Loading… ████▒▒ 30% Loading… ████▒▒ 40% Loading… ████▒▒ 50% Loading… ████▒▒ 60% Loading… ████▒▒ 70% Loading… ████▒▒ 80% Loading… ████▒▒ 90% . . . . . . . . . . . . UPДм

حدیث دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:35 http://banooketabdar.blogfa.com/

مهیسا دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 21:00 http://mosafer25.blogfa.com

کجایی دختر؟؟؟؟؟؟؟؟

هستم خانومی.اما نمی دونم چرا حوصله نوشتن ندارم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد