سلام دوستای گلم.من اومدممممم شب یلداتون با تاخیر و شرمندگی فراوان بابت تاخیرمبارک دوستای خوبم...... مونده بودم که خدایا شب یلدا رو چی کار کنیم.کجا بریم که هیشکی از دستمون ناراحت نشه؟ تا حالا از وقتی که ازدواج کردیم شب یلدا هم خونه مادرشوهر می رفتیم هم خونه مامانم.خونه مادرشوهر که میریم همینطوری همدیگرو نگاه میکنیم.ما منتظریم اونا برنامه شونو شروع کنن اما انگار اونام منتظرن ما بریم تا برنامه شونو شروع کنن.هر سال هندونه رو هم می خریم میبریم.اما دریغ از یه تکه از اون هندونه که به ما بدن. تازه جای بدترش هم اینجاست که تا دست به چیزی ببری اینقدر از مضررات خوراکی و .....حرف میزنن که زهر مار آدم میکنن.اصلا جرات نمی کنی به چیزی دست ببری!من هر وقت برم خونشون همیشه یه چیزی می خورم میرم تا گشنه نمونم.آخه چون ضرر داره غذاهاشونو بدون نمک و روغن ...هر چی دلتون بخواد درست می کنن!یعنی شما یه تکه مرغ رو بدون نمک و روغن و رب و حتی زعفران تصور کنید!اگه شما تونستید بخورید بگید!منم امسال تصمیم گرفتم کلا شب یلدا برم پیش مامانم.اخه مامانم کلا تو این مواقع تنهاست.داداشم که شهرستانه و نمی تونه بیاد میمونه فقط من!خلاصه زنگ زدیم به خواهر شوهرم که ما ۴شنبه میایم اونجا.هندونه هم می خریم دیگه شما توزحمت نیفتین!گفتن باشه!عصرش که قرار بود بریم اونجا خواهر همسری بهش اس زد که ؛ما هندونه نمی خوایم؛من و همسری باز مثل همیشه انگار که یخمون آب شده باشه وا رفتیم! و فهمیدیم که معنی این حرف یعنی اینکه اگه میاید بیاید اما از شب یلدا خبری نیست.رفتیم و همونطور که حدس زده بودیم یه شب نشینی معمولی انجام شدو برگشتیم.بعد دوباره خواهر همسری زنگ زد که فردا واسه ما هندونه بخر بیار من وقتشو ندارم! قرار بود شب یلدا مامان ایناهمه جمع بشن خونه داییم.که همسری گفت خودتو ناراحت نکن گلم.زودی زنگ زد به مامان و گفت که فردا شب ما هم میایم اونجا.بعدشم کلی منو دلداری داد و از دلم درآورد.ولی باز هم تو نگاهش همون شرمندگیه همیشگی رو از رفتارهای خونوادش خوندم!منم متقابل دلداریش دادم که بیخیال شو برا من مهم نیست.مهم اینه که ما وظیفمونو به جا آوردیم.! تو واسه من از همه چیز مهمتری.خودتو ناراحت نکن مَرد مهربون و پر از غرور من! بلاخره شب یلدا اول رفتیم هندونه گرامی رو خریدیم و از دم در(یعنی فقط از دم در ها نه از داخل در!)تقدیم کردیم و بدون اینکه حتی یه کوچولو تعارف بشیم اومدیم سوار ماشین شدیم با احساس رضایت درونی که خدایا شکرت وظیفه خطیر هندونه خریدن رو به جا آوردیم رفتیم خونه دایی جونم که طبقه پایین مامان اینا هستن.مامان و زندایی جونم حسابی ترکونده بودن.که با خوردن اونهمه خوراکی آخر شب ما هم کم مونده بود بترکونن!به دور از چشم خونواده همسری که انگار از وزارت بهداشت مجوز دارن واسه تبلیغات هر چی دلمون می خواست خوردیم.آخ که چه قدر چسبید! بعله و آخر شب هم پسر دایی کوچیکم کلی سه تار نواخت و ما رو برد تو حس!دوتا پسر دایی ها نواختنو ما هم حسابی خودمنو تخلیه روحی روانی کردیم و خوندیم و رقصیدیم. همسری هم با دوربین تا تونست ازمون فیلم گرفت.مخصوصا از من! ساعت ۳ نصفه شب رفتیم بالا و شب هم همونجا موندیم.مامان گلم باز مثل هر سال مارو شرمنده کرد.یه بافت خوشگل واسه همسری و یکی واسه منو پول نقد تا برم اون ظرفی رو که خوشم اومده بود واسه بوفم بخرم!الهی قربون خودشو و اون دل مهربونش برم که ما همیشه شرمنده محبتهاشیم. بلاخره خدارو شکر خیلی خیلی خوش گذشت امسال.و من امروز خیلی پر انرژیم.