دیروز عصر که همسری اومد خونه و دید حالم بده کلی واسم غصه خورد مهربونم.با زحمت بسیار و به اصرار همسری رفتم یه آمپول مسکن زدیم.اومدیم خونه حتی ناهارو نتونسته بودم بخورم.یه کم دراز کشیدم.همسری گفت حالت اگه یه کم بهتره برو یه دوش بگیر آماده شو بریم بیرون آب و هوات عوض بشه.دوش گرفتم و یه کم خودمو خوشکل کردموبعد رفتیم یه چندتا بارونی پرو کردم اما از هیچ کدوم خوشم نیومد و موند واسه بعد.همسری شام منو برد یه کبابی که عاشق کبابشم.من که اندازه یه خرس گشنه بودم خیلی چسبید بهم.شب هم مجبورا رفتیم خونه مادر شوهر محترم!بلاخره یه جوری باید این شبهای قشنگ مارو خراب کنن دیگه!البته امشب اصلا اهمیت ندادم.مگه اونا کی هستن که شب به این قشنگی رو باهاشون خراب کنم!فعلا بیخیال همه اونایی که تلخی هر شیرینی هستن!خلاصه کهاون قسمت از دیشب رو از ذهنم حذف کردم و دیشب خیلی خوش گذشت.امروزم حالم نسبت به دیروز خیلی بهتره...