سکوت پاییزی من

من یه دختر پاییزم که ...

سکوت پاییزی من

من یه دختر پاییزم که ...

من سردرگمم.....

این روزا با کوچکترین اتفاقی احساس می کنم دنیا رو سرم خراب می شه.....اعصابم میریزه به هم و شروع می کنم به گریه.... نمی دونم چی شده که اینجوری منو از پا در میاره.بعضیا هم که دوروبرم هستن انگار تا اونجا که می تونن انرژی منفی میدن بهم.آخ چه خوب می شد هر وقت که دلم می خواست می تونستم بعضیارو برای همیشه از زندگیم پاک کنم بذارم کنار.کاش..... کلی واسه عید خرید کردم.هر چی که دلتون بخواد.اون روز آوردم همرو گذاشتم جلوم تا ببینم چی به چیه.یهو گریم گرفت.با خودم فکر می کردم اینا چیه من خریدم.از همشون نفرت پیداکردم.جمعشون کردم تو کمدو در و بستم.نمی خوام تا عید ببینمشون! دیروز وقت آرایشگاه داشتم. رفتم و بعد ۴ ساعت برگشتم.تو آینه که خودمو نگاه می کردم یهو اعصابم ریخت به هم.از رنگ موهام اصلا خوشم نیومد.احساس می کردم خیلی زشت شدم.دیگه کم مونده بود پا شم برم آرایشگاه بگم موهامو مشکی یکدست کن که منصرف شدم.زودی پریدم حموم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد.اومدم بیرون یه کم آرایش کردم .رژ قرمززززمو زدم نشستم جلوی آینه.اینبار خودمو پسندیدم.! مامان عصری زنگ زد که والا بیرون قیامته.انگار همه امروز چهارشنبه سوری کردن.شما هم پاشید شام بیاید اینجا.من که اصلا حوصلشو نداشتم نتونستم دل مامان جونمو بشکنم.پا شدیم با همسری رفتیم.بعد شام دختر دایی بزرگم زنگید که پاشید بیاید جلو در خونمون آتیش روشن کردیم.چیه نشستید تو خونه؟همسری انقدر رو مخم راه رفت تا بلاخره راضی شدم.آخه با دامادهای داییم خیلی صمیمیه.تا حرف اونا پیش بیاد نه نمی گه.بعله.....رفتیم و دیدیم اوه......چه خبره.بساط آتیش و فشفشه و ترقه و .....هر چی که دلتون بخواد فراهمه! اونقدر با همسری از رو آتیش اینور اونور پریدیم که امروز از کمردرد دارم میمیرم.اما خیلی خوب شد که رفتم.کلی و کلی روحیم عوض شد! امشب قراره مامان جونم شام و عیدی بیاره واسمون.دستت درد نکنه مامان گلم که من همیشه شرمنده محبتهای تو هستم و خواهم بود.پا شم کارامو بکنم که دیرم نشه. راستی فردا و پس فردا امتحان نظام دارم . تورو خدا دعام کنید قبول بشم. به یه موفقیت یا تغییر یا خبر خوش....یا نمی دونم بلاخره خیلی احتیاج دارم.بازم زود میام.

دلم داره می ترکه.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مسافرت....

هفته پیش کلا رفتیم خونه داداشم.وای از نی نی بگم که خیلی ماه بود.یه دختر ناز با صورت گرد و چشمای سیاه!هزار ماشالا خیلی ناز بود.به زور ازش دل کندیم و اومدیم.راستی اسمش هم حِلما گذاشتن.یعنی دختر صبور! الانم دارم به زور می نویسم.نمی دونم چم شده .شدیدا سر گیجه دارم.اصلا حالم خوب نیست.دیگه بیشتر از این نمی تونم بنویسم.بازم میام.تا بعد......

روزی پر از لبخند....

امروز برای تو می نویسم.مختص تو.برای تو که با اومدنت دوباره خنده رو بر لبهای تک تک افراد خانواده کوچک ما آوردی. خانواده ما کوچک بود!جمع و جور!اما پر از مهربانی و عشق.بعدها مامان شما و باز بعدها عمو احسان خونواده ۳ نفره مارو ۵ نفره کردند. و دوباره خدا خواست تا خونواده کوچیک ما یه کم هم بزرگتر بشه .سال ۸۷ آبجی شما رو خدا به ما هدیه داد.و شدیم ۶ نفر.تا اینکه امروز...... امروز یعنی شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱ساعت ۶ صبح خدا دوباره یه دخمل ناز و خوشگل که شما باشی رو به خونواده ما هدیه کرد و شدیم ۷ نفر! هنوز نمی دونم مامان و بابا واسه اسمت چی تصمیم گرفتن ولی دلم از صبح یه ذره شده که بینمت!احیف که از هم خیلی دوریم.اما اون جور که شنیدم می گن خیلی شبیه منی گل نازم ! و از این بابت افتخار می کنم! الهی فدات بشم!بی صبرانه منتظر اون روزی هستم که با اون زبون شیرینت بهم بگی عمه لیلا و من پر از شور وشعف بشم! امروز خیلی خوشحالم.پر از شور و هیجان.آخه برای بار دوم عمه شدم!خدایا همیشه نگهبان و حافظ داداش گلم و زنداداش عزیزم و جوجه هاشون باش.سایشونو همیشه بالا سر دخترای گلشون نگه دار! آمین

روزهای سیاه و سفید....

دلم نوشتن می خواد.اما نمی دونم از کجا شروع کنم.....این هفته برای ما خیلی بد بود.بدتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم. جمعه هفته پیش بود که از صبح آماده شدیم تا بریم مراسم چهلم پدر شوهرٍخواهر شوهرم.جایی که باید می رفتیم با شهر ما 1 ساعتی فاصله داشت.رفتیم و رسیدیم و مراسم هم تموم شد و برگشتیم.قبل برگشتن اونجا یکی از برادرهای همسری که اونها هم یه شهرستان دیگه هستن دیدیم.همگی خوشحال بودیم.آخه خانومش اجازه رفت و آمد نمیده بهش و همه دیر به دیر می بیننش.بیچاره دور از چشم خانومش اومد و با همه احوال پرسی کرد.(البته تو ضیح بدم که این خواهر و برادر همسری دو تاشون هم عروس و داماد یه خونواده شدن.یعی خواهر شوهرم با پسر اونا ازدواج کرده و برادر شوهرم هم با دخترشون.)خلاصه ما برگشتیم و اومدیم خونه مامان اینا تا مامان شام درست کنه همسری گفت من یه کم بخوابم.ساعت حدود 8 شب بود موبایل همسری زنگ خورد.دیدم اسم برادر شوهر خواهر همسری افتاده.نگران شدم.بیدارش کردم تا جواب بده.یهو دیدم رنگ همسری مثل گچ سفید شد و داد زد یا ابولفضل و دیگه نتونست چیزی بگه.مامان زودی براش آب آورد و به زور حرف زد که داداشم اینا تو راه برگشت تصادف کردن.(همون برادر شوهرم که گفتم)گفتم خوب چی شده؟گفت نمی دونم معلوم نیست.نزدیکیهای شهر خودشون دارن می برنشون بیمارستان.زودی زنگ زدیم به یکی از دوستای همسری که اونجا زندگی می کرد که بره خبر بیاره.اما خبری نشد که نشد!که دوباره زنگ زدن که احمد یعنی برادر شوهرم فوت کرد! باورم نمی شد.خیلی جوون بود!چه طور ممکنه!همسری حال خوشی نداشت.تا حالا اینجوری گریه کردنشو ندیده بودم!مگه می شه یه انسان اینقدر مظلوم باشه.به خدا خیلی اروم با شخصیت و ماه بود.من شخصا خیلی نسبت بهش احترام قائل بودم.اما رفت! جنازه رو آوردیم شهر خودمون.واقعا مراسمی که در شان خودش بود برگزار شد.تشیع جنازش اونقدر ازدحام بود که نگو.چون خودش با اینکه فقط ۴۸ سالش بود اما شهره عام و خاص بود به خاطر طرز برخوردش!همش سعی کردم کنار همسری و مادرشوهرم باشم.آخه داغشون واقعا سنگینه.باور کنید کاش فقط سر یه سوزن به یکی بدی می کرد تا آدم می تونست نسبت بهش کینه داشته باشه.اما نبود.تحصیلکرده،آقا به تمام معنا!اما بدیش این بود که یه زن بی شخصیت گیرش افتاده بود.همکاراش حتی به همسری گفته بودن بیچاره از دست زنش خیلی عذاب کشید.اونقدر که خودش با شخصیت بود همسرش متاسفانه نه....! قربانی یه ازدواج فامیلی یا یه رودربایستی مسخره شده بود.تصادفش هم در کمال ناباوری می دونید علتش چی بود؟بچه هاش می گفتن مامان پشت نشسته بود.واسه بابا میوه پوست کند تا بده. بابا گفت دستم نمی رسه یه کم بیا جلو .مامان گفت مشکل خودته.خم شو بگیر!اونم تا دستشو بیشتر دراز می کنه عقب کنترل ماشین از دستش می ره و چپ می کنه و چون کمربندشو به خاطر گرفتن میوه یه لحظه باز کرده از ماشین پرت می شه بیرون!به همین سادگی!...... خوب یادمه پارسال یواشکی و دور از چشم زنش اومد خونه ما.بهمون کادو داد و کلی معذرت خواهی کرد که من از شما شرمنده هستم که تو این ۴ سال تا حالا نیومدم خونتون.منم گفتم این چه حرفیه خونه خودتونه هر وقت تشریف آوردین قدمتون روی چشم.اولین و آخرین بار اومدنش بود!ولی من که سهله حتی برادرا و خواهرا و مادرش خونشونو ندیدن! واقعا من از رفتارای این زن تو حیرتم!اصلا یه قطره اشک از چشمش نیومد!آدم هم اتاقیش باشه حداقل یه قطره اشک میریزه چه برسه به همسر!یعنی 17 سال زندگی هیچ حرمتی نداشته؟! اصلا نذاشت دست مادر شوهرم و خواهرا به بچه ها بخوره.بیچاره ها تو حسرت موندن.خودش هم اصلا تو مراسم نیومد!هنوز هم تو حیرتم!درسته من خودم هم از دست خونواده همسری ناراحت می شم.اما این دیگه چیزی نیست که بخوای تلافی کنی.احمد دیگه نیست!خیلی دلم می خواد برم بگم وقتی میشستی همه جا می گفتی من بدبخت شدم که با این ازدواج کردم حالا که مرد خوشبختی؟!نعمت بزرگی دستش بود که قدرشو ندونست! به همه اونایی که مشکل دارن می خوام بگم قدر لحظه هاتونو بدونید.آدم از یه لحظه بعدش خبر نداره!سخت نگیرید به خودتون و همسرتون.همسراتونو اونطوری که هستن بپذیرید.ناشکری نکنید!شاید بعد مثل این اتفاق دیر باشه....... بچه ها لطفا برای شادی روح برادر همسری که انسان خیلی بزرگی بود یه فاتحه بخونید!

شب یلدا.....

سلام دوستای گلم.من اومدممممم شب یلداتون با تاخیر و شرمندگی فراوان بابت تاخیرمبارک دوستای خوبم...... مونده بودم که خدایا شب یلدا رو چی کار کنیم.کجا بریم که هیشکی از دستمون ناراحت نشه؟ تا حالا از وقتی که ازدواج کردیم شب یلدا هم خونه مادرشوهر می رفتیم هم خونه مامانم.خونه مادرشوهر که میریم همینطوری همدیگرو نگاه میکنیم.ما منتظریم اونا برنامه شونو شروع کنن اما انگار اونام منتظرن ما بریم تا برنامه شونو شروع کنن.هر سال هندونه رو هم می خریم میبریم.اما دریغ از یه تکه از اون هندونه که به ما بدن. تازه جای بدترش هم اینجاست که تا دست به چیزی ببری اینقدر از مضررات خوراکی و .....حرف میزنن که زهر مار آدم میکنن.اصلا جرات نمی کنی به چیزی دست ببری!من هر وقت برم خونشون همیشه یه چیزی می خورم میرم تا گشنه نمونم.آخه چون ضرر داره غذاهاشونو بدون نمک و روغن ...هر چی دلتون بخواد درست می کنن!یعنی شما یه تکه مرغ رو بدون نمک و روغن و رب و حتی زعفران تصور کنید!اگه شما تونستید بخورید بگید!منم امسال تصمیم گرفتم کلا شب یلدا برم پیش مامانم.اخه مامانم کلا تو این مواقع تنهاست.داداشم که شهرستانه و نمی تونه بیاد میمونه فقط من!خلاصه زنگ زدیم به خواهر شوهرم که ما ۴شنبه میایم اونجا.هندونه هم می خریم دیگه شما توزحمت نیفتین!گفتن باشه!عصرش که قرار بود بریم اونجا خواهر همسری بهش اس زد که ؛ما هندونه نمی خوایم؛من و همسری باز مثل همیشه انگار که یخمون آب شده باشه وا رفتیم! و فهمیدیم که معنی این حرف یعنی اینکه اگه میاید بیاید اما از شب یلدا خبری نیست.رفتیم و همونطور که حدس زده بودیم یه شب نشینی معمولی انجام شدو برگشتیم.بعد دوباره خواهر همسری زنگ زد که فردا واسه ما هندونه بخر بیار من وقتشو ندارم! قرار بود شب یلدا مامان ایناهمه جمع بشن خونه داییم.که همسری گفت خودتو ناراحت نکن گلم.زودی زنگ زد به مامان و گفت که فردا شب ما هم میایم اونجا.بعدشم کلی منو دلداری داد و از دلم درآورد.ولی باز هم تو نگاهش همون شرمندگیه همیشگی رو از رفتارهای خونوادش خوندم!منم متقابل دلداریش دادم که بیخیال شو برا من مهم نیست.مهم اینه که ما وظیفمونو به جا آوردیم.! تو واسه من از همه چیز مهمتری.خودتو ناراحت نکن مَرد مهربون و پر از غرور من! بلاخره شب یلدا اول رفتیم هندونه گرامی رو خریدیم و از دم در(یعنی فقط از دم در ها نه از داخل در!)تقدیم کردیم و بدون اینکه حتی یه کوچولو تعارف بشیم اومدیم سوار ماشین شدیم با احساس رضایت درونی که خدایا شکرت وظیفه خطیر هندونه خریدن رو به جا آوردیم رفتیم خونه دایی جونم که طبقه پایین مامان اینا هستن.مامان و زندایی جونم حسابی ترکونده بودن.که با خوردن اونهمه خوراکی آخر شب ما هم کم مونده بود بترکونن!به دور از چشم خونواده همسری که انگار از وزارت بهداشت مجوز دارن واسه تبلیغات هر چی دلمون می خواست خوردیم.آخ که چه قدر چسبید! بعله و آخر شب هم پسر دایی کوچیکم کلی سه تار نواخت و ما رو برد تو حس!دوتا پسر دایی ها نواختنو ما هم حسابی خودمنو تخلیه روحی روانی کردیم و خوندیم و رقصیدیم. همسری هم با دوربین تا تونست ازمون فیلم گرفت.مخصوصا از من! ساعت ۳ نصفه شب رفتیم بالا و شب هم همونجا موندیم.مامان گلم باز مثل هر سال مارو شرمنده کرد.یه بافت خوشگل واسه همسری و یکی واسه منو پول نقد تا برم اون ظرفی رو که خوشم اومده بود واسه بوفم بخرم!الهی قربون خودشو و اون دل مهربونش برم که ما همیشه شرمنده محبتهاشیم. بلاخره خدارو شکر خیلی خیلی خوش گذشت امسال.و من امروز خیلی پر انرژیم.

هفته پر ماجرا...

سلام ......... من اومدم.......... هفته پیش سرم خیلی شلوغ بود و کلی خوش گذشت.سه شنبه هفته قبل طبق قرار هر هفته که با دختر دایی هام و همسریهامون و پسردایی و خانومش خونه یکی جمع میشیم مهمون پسر دایی بودیم.دست خودشو خانومش درد نکنه کلی زحمت کشیده بودن و به ما هم که خوش گذشت. ۵شنبه هم زندایی و دختر دایی ها و مامان گلم و من رفتیم استخر.واقعا خیلی خوش گذشت اصلا نفهمیدم چه جوری ۲ ساعت گذشت! جمعه صبح هم که جاتون خالی زدیم به کوه و کمر و یه کوهنوردی حسابی کردیم.مامان جونم هم نهار آماده کرده بود.شب هم خسته و کوفته برگشتیم.صبح دختر دایی زنگ زد که از اونجایی که پنجمین سالگرد خاله مامانی هستش(که می شه عمه بابای اونا)و چون خاله بچه ای نداشت تصمیم گرفتیم جمع بشیم و واسش مراسم بگیریم هستید؟با کمال میل قبول کردم.هماهنگی با مداح و... به عهده من بود که با موفقیت انجام شد.همسری هم پیشنهاد داد که علاوه بر همه وسائل و خوراکی ها که پولش بین همه تقسیم می شه ما خودمون هم به همه مهمونا ساندویچ بدیم که آماده کردنش به عهده من.یعنی فکر کن باید حدود ۱۰۰ یا ۱۲۰ تا ساندویچ درست کنم! خلاصه ۵شنبه این هفته مراسم داریم.نمی دونم خونواده همسری رو هم دعوت کنم یا نه!آخه تا حالا هر مراسمی که دعوت کردیم نیومدن.منم ازشون دلخورم!همسری با اصرار می گه اونا که به دعوت شما احترام نمی ذارن به خودشون زحمت اومدن نمیدن دعوتشون نکن! اما من هیچ وقت دلم نمی خواد قضیه ها رو کش بدم!می گم عیب نداره بذار دعوت کنم خواستن میان نخواستن هم که....... موندم چی کار کنم.به نظرتون بگم؟ وای خدا تو این مدت نتونستم درست حسابی درس بخونم.کلی عقبم.....دعام کنید.

روزانه....

سلامممممممممممممم خوبین ؟؟؟؟؟ این چند روز مسافرت بودم.خیلی خیلی خوش گذشت.جاتون خالی..... امروزم هم برگشتیم.دلم واستون تنگ شده بود.قبل مسافرت بلاخره تونستم یه پوتین خوشگل بخرم.همسری مهربونم هم یه کیف خیلی خوشگل واسم خرید که با پوتینم ست بود.یه نیم پالتو هم دادم خیاطم برام دوخت که دستش درد نکنه٬کارش حرف نداره.خیلی قشنگ دوخته! بد جور سرما خوردم.همسری صبح بیدار شد و رفت دنبال کاراش اما من خواب موندم.آخه حالم خیلی بد بود.بعد دو ساعت اومد و واسم یه صبحانه توپ آماده کرد و داروهامو داد و یه کمی هم بغلم کرد تا آروم بشم.بعدش هم رفت سر کارش.حالم یه کم بهتر شده.ناهارو گذاشتم داره می پزه.فکر کنم دیگه همسری پیداش بشه.وای دلم براش تنگ شده. تصمیم دارم شب بریم خونه مادرشوهر چون از هفته پیش نرفتیم.البته بعد از شام که دردسرشون ندیم!تا ببینم برنامه همسری چیه....

مرد مهربان من....

قطره های باران گونه هایم را نوازش می دهد ..... انگشتانش را که لابه لای انگشتان ظریفم حس می کنم.... آنگاه سخاوت روحش به نگاهم گره می خورد...! شوری غریب سر تا پایم را فرا می گیرد....! چشمانش می درخشند به درخشندگی مهتاب... لطافت وجودش دنیایم را پر از نسیم عشق کرده... می خواهمش ٬ می خواهمش ٬ می خواهمش....! من مَردَم رابا روح و جان می خواهم.......!

سالها دوباره گشتند.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.